Tuesday, March 13, 2007

شراب تلخ می خواهم که مرد افگن بود زورش


نمی خواستم زیاد در مورد دلم عاشقیم آرزوهام بنویسم

اما اگه همه زندگیت عاشقیت باشه می خوای چی کار کنی؟

از کجا شروع کنم اگه بخوام همه ی لحظه های ناب ام رو بگم که دیگه لحظه ی ناب نیستن

به خودم گفته بودم از دلت دوری کن چون میدونستم دلم چقدر دیوونه است قرار نداره

دیدمش یکه خوردم انگار همیشه میشناختمش

الان بعد این همه مدت وقتی میبینمش بازم کم میاره این صاب مرده انگار یه چیزی تو دلم میریزه پایین

چند وقته احساس میکنم فکرش داره جای دلشو میگیره

برعکس من سرگشته که دلم همیشه از فکرم جلوتر بوده

نمیدونم اینا چیه دارم مینویسم اما باید یه جوری خالی بشم

دیگه نمی تونم تنها باشم و تنهایی برام یعنی بدون اون بودن

می خوام یه کاری کنم یه دیوونگی عاقلانه

نمیخوام اشتباه کنم

عاشقی همه چیزش یه دنیای دیگه است حتی شکستش من میخواهم شادی اش را بیشتر تجربه کنم

تلاش تنها راه تلاش

باید برم باید باهاش حرف بزنم بازم دلم تنگ شد..............بد اسیر شدما

یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من

1 comment:

Anonymous said...

take it easy!hame chi dorost mishe.
faghat taghat biar!