ببین من همیشه یادتم حالا مهم نیست کجا باشی یا کجا برده باشنت مهم اینه که من
همیشه به جون بابا همیشه یادتم بعضی وقتا یه کم یادت کم میشه اما این روزا اما این روزا
جمعه اومدم خاوران نمی دونم اونجا بودی یا نه نمی دونم سوار لودر کرده بودنت
کجا برده بودنت شایدم نبرده بودنت همونجا بودی می دونم میدونی بلاتکلیفی چقدر بده
اما ای کاش بودی بهم یاد می دادی چه جوری باهاش کنار بیام
یه قولی بهم بده جمعه ها وقتی من میام خاوران توام بیا آدرسشو که بلدی آخه آدم محله ای
رو که بیست سال توش نشسته بوده یادش نمی ره که بیایا منتظرم نزاری دلم تنگه کلی حرف دارم
باهات بزنم.......ه
جمعه رفتم خاوران تمام وجودم رو خشم و کینه گرفته
ای کاش بودین می دیدین غرور اشک یک مادر رو
ای کاش بودین می دیدین وقتی داشت خاک تازه شده ی فرزندش رو میبوسید
چه ترسی تو عمق چشمای مترسک های بی مصرف سبز پوش دودو میزد
ای کاش بودین می دیدن این خاک رو هر بلایی سرش بیارن چه صلابتی داره هنوز
همیشه
نمیدونی چه حالی میده حس کنی بابات کنارته دوتایی دارین قهقه میزنین به این همه
حقارت دشمناتون
میدونی چیه صدای خنده هاشون به بلندای اشک های مادراشون بالا رفته بود
8 comments:
خاک خاکه فرقی نداره
تمام پدرها و مادرها و همه ی کسایی که دوست داریم و ممکنه اون جا خوابیده باشن حالا دیگه جزیی از اون خاکند.فرقی نمی کنه که خاک کجا باشه....
مگه بودایی ها عزیزاشون رو نمی سوزونند و خاکسترش رو به دست باد می دند اون وقته که هر جی این دنیا باد به صورتشون بوزه احساس می کنند این دست های یک آشنا است که داره نوازشش می کنه
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغداران زیباترین فرزندان
آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند
میدونی....بچه که بودم یه کتاب داستان داشتم به اسم بشنو از نی.هنوز هم پیدا میشه مال کانون پرورش فکریه...و من هنوز دوسش دارم...قصه یک چوپانیه که با نی زدن درد مردم رو میگه و مردم رو به مبارزه میطلبه...پادشاه دستگیرش میکنه،نی رو میشکنه و بعد از کلی ماجرا چوپان علی رو میکشه و خونش رو در جام میریزه.فقط یک قطره از خون اون روی زمین میریزه و از اون یک قطره خون نیمه شب یک نی درمیآد که داستان چوپان علی رو میگه.وقتی داستان تموم میشه یک قطره خون از نی میچکه و از اون قطره خون هم نی دیگه ای در میآد.اینجوری تا صبح یک نیزار ایجاد میشه که قصه چوپان علی در اون تکرار میشه.پادشاه دستور میده همه نی های شهر رو جمع کنند و آتش بزنند.آخر شب وقتی همه نی ها سوختند پیرزنی که از اونجا رد میشد آخرین شعله را برداشت تا برای روشنایی فانوسش از اون استفاده کنه.ولی وقتی همسایه ها با فریاد پیرزن به خونه اش اومدند دیدند سایه فانوس قصه مرگ چوپان علی رو نشون میده...هر کس شعله ای از اون فانوس برداشت و به خانه اش برد.اینجوری در همه خانه ها مردم به تماشای قصه مرگ چوپان علی نشسته بودند.وقتی پادشاه میشنوه دستور میده همه شعله ها و فانوسهای شهر رو جمع کنند و بسوزونند.وقتی همه فانوسها و نی های شهر سوختند پادشاه خیالش راحت راحت شد و دستور داد هیچ کس حق نداره اسم فرزندش رو علی بذاره و جشن گرفت..ولی باد خاکستر نی ها را با خود برد...سالیان دراز هر وقت پدر و مادری نام فرزندشان را در گوشش زمزمه میکردند،کودک نمی شنید چرا که در همان لحظه باد زمزمه میکرد: "علی...چوپان علی"...بچه ها بزرگ شدند و روزی رسید که به هیچ نامی جواب نمیدادند.چرا که همه اونها چوپان علی بودند...و فریاد زدند ما علی هستیم،چوپان علی. و فریاد زنان به کاخ شاه حمله کردند...میدونم که قصه اش خیلی بچهگانه هست ولی حرف قشنگی توش داره...البته منم قصه رو بد تعریف کردم.هنوز در سن 26 سالگی از خوندنش لذت میبرم...
همه اینها رو گفتم ولی حرف اصلیم رو زبونم نمی آد...فقط اینکه....محکم باش
نه به خاطر آفتاب،
نه به خاطر حماسه،
به خاطر سايهی بام کوچکاش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دريا،
به خاطر يک برگ، به خاطر يک قطره،
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر ديوارها، به خاطر يک چپر
نه به خاطر همهی انسانها
به خاطر نوزاد دشمناش شايد؛
نه به خاطر دنيا،
به خاطر خانهی تو
به خاطر يقين کوچکات،
که انسان دنيايی ست؛
به خاطر آرزوی يک لحظهی من
که پيش تو باشم،
به خاطر دستهای کوچکات
در دستهای بزرگ من،
و لبهای بزرگ من
بر گونههای بیگناه تو،
به خاطر پرستويی در باد
هنگامی که تو هلهله میکنی،
به خاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفتهای،
به خاطر يک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببينی،
به خاطر يک سرود
به خاطر يک قصه
در سردترين ِ شبها،
تاريکترين ِ شبها.
به خاطر عروسکهای تو
نه به خاطر انسانهای بزرگ،
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه به خاطر شاهراههای دوردست،
به خاطر ناودان
هنگامی که میبارد،
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر
در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چيز کوچک و
هر چيز پاک
به خاک افتادند،
به ياد آر،
عموهایات را میگويم؛
از مرتضا سخن میگويم.
----------
احمد شاملو
مطمئنم که نمیتونم بفهمم چی میگی چون بابای منو کسی نکشته
دوست دارم یه چیزی بگم که کمی مرحم باشه اما بلد نیستم
غم تو خواسته دیرینه مترسکهای بی مصرفه
شاد باشی
سلام.با وبلاگت تازه آشنا شدهام.اگر محسن صفایی فراهانی با اینها فرق داره دلیل داره.چون او پسر عموی علیاکبر صفایی فراهانی فرمانده دسته جنگل در نبرد سیاهکل است.جاوید باد یاد و خاطره چریکهای فدایی خلق.
راستی کتاب پرنده نو پرواز را بخوان.راجع به قیام دلیرانه اتحادیه کمونیستها در آمل به رهبری حسین ریاحی و سیامک زعیم است.دلت خنک میشه.که این سپاهیها و بسیجیهای دلاور که فقط بلدند تو خیابون به مانتو روسری زنها گیر بدن چطور در مواجهه با این راد مردان مثل سگ دمشان را روی کولشان میگذاشتند و ددرو.آدرس سایت این است:
omidwar1.com
Post a Comment