Wednesday, November 25, 2009

برای برادرم در سالمرگ پدر


دوباره چهارم آذر دوباره من و تو و دلتنگی

انگار همین دیروز بود که تلفن زنگ خورد

پسرک کوچک شش ساله که حتی در کوچکی هم غمهای بزرگ را میفهمید, برادرم

جواب تلفن را داد, ای کاش هیجوقت جواب آن تلفن را نمی دادی برادر, ای کاش

هیچوقت هیچ تلفنی زنگ نمی خورد

می دانی تمام این سالها ترا که میدیدم ته دلم قرص میشد که تو هستی که تو آن تلفن لعنتی

را جواب دادی و تاب آوردی

ای کاش هیچ وقت یادت نماند که در آن تلفن چه شنیدی

ای کاش فراموشش کنی

چقدر خنده ات شبیه خنده اش است خوش به حالت

باز هم من وتو و این دلتنگی بی پایان

Tuesday, November 10, 2009


نمی دانی که من در هر ستاره


که مه را تا سحر یار و ندیم است


ویا در چهره ی سرخ شقایق


که خود بازیچه ی دست نسیم است

نشانی از تو می بینم


سراغی از تو می گیرم


دو برادر پای چوبه دار با هم


میگفت: حتی جلاد هم دلش به رحم آمده بود


می دانی پدر, تازه فهمیدم, تازه شنیدم ,که با هم بردنتان که تنها نبودی که عمو تنها نبوده


می دانی داشتم دیوانه می شدم برادر, برادر, برادر چگونه توانستی تحمل کنی آن لحظه ها را

که میدانم از تمام شکنجه هایشان سخت تر بوده است, چه گفتی به برادر کوچک ات؟


نمی دانم نگاه کردید همدیگر را؟ چه گذشت بینتان؟چرا پدر؟چرا؟چرا چنین کردی؟چرا قبول نکردی؟


این همه سال این چرا دیوانه ام کرده بود, آتشم زده بود


می دانی پدر تازه فهمیدم ,تازه فهمیدم چرا قبول نکردی, چقدر شادم که قبول نکردی


می دانی پدر برای اولین بار درآستانه ی سالگردت شادم تلاش ات, تلاشتان دارد ثمر میدهد


می دانم می دانی نمی گذارند پیشت بیایم بسته اند در خاوران را, تا به خیال خودشان


تمام سرزمینمان را خاوران کنند


می دانم می دانی چه لذتی دارد در چشمانشان نگاه کنی و آزادی را فریاد کنی


سرشارم از این لذت

می دانی احساس می کنم بالاخره دارم با تو همراه می شوم, با تو هم پا می شوم


دارم پیدات میکنم انگار منتظرم بودی انگار تمام این سالها می دانستی


می دانی وقتی میگفت با هم بردنتان انگار تمام این سالها میدانستم تنها نبوده ای


که عمو صادق با تو بوده که تنهایت نگذاشته خوش به حالت خوش به حالش


می دانی من تمام عمرم در انتظار این بوده ام که تو در کنارم باشی, که من کنارت باشم


یافتم ات در خیابان در فریاد در آتش یافتم ات خنده ات را دیدم پدر


انگار حاصل خونت خونتان را میدیدی و میخندیدی انگار می دانی که ما این بار پیروز می شویم


می دانی پدر اینبار در سالگردت شادم شادم پدر


این خونها که خنده زند


جانها که شعله کشد


خورشید فردای ماست