نمی دانی که من در هر ستاره
که مه را تا سحر یار و ندیم است
ویا در چهره ی سرخ شقایق
که خود بازیچه ی دست نسیم است
نشانی از تو می بینم
سراغی از تو می گیرم
دو برادر پای چوبه دار با هم
میگفت: حتی جلاد هم دلش به رحم آمده بود
می دانی پدر, تازه فهمیدم, تازه شنیدم ,که با هم بردنتان که تنها نبودی که عمو تنها نبوده
می دانی داشتم دیوانه می شدم برادر, برادر, برادر چگونه توانستی تحمل کنی آن لحظه ها را
که میدانم از تمام شکنجه هایشان سخت تر بوده است, چه گفتی به برادر کوچک ات؟
نمی دانم نگاه کردید همدیگر را؟ چه گذشت بینتان؟چرا پدر؟چرا؟چرا چنین کردی؟چرا قبول نکردی؟
این همه سال این چرا دیوانه ام کرده بود, آتشم زده بود
می دانی پدر تازه فهمیدم ,تازه فهمیدم چرا قبول نکردی, چقدر شادم که قبول نکردی
می دانی پدر برای اولین بار درآستانه ی سالگردت شادم تلاش ات, تلاشتان دارد ثمر میدهد
می دانم می دانی نمی گذارند پیشت بیایم بسته اند در خاوران را, تا به خیال خودشان
تمام سرزمینمان را خاوران کنند
می دانم می دانی چه لذتی دارد در چشمانشان نگاه کنی و آزادی را فریاد کنی
سرشارم از این لذت
می دانی احساس می کنم بالاخره دارم با تو همراه می شوم, با تو هم پا می شوم
دارم پیدات میکنم انگار منتظرم بودی انگار تمام این سالها می دانستی
می دانی وقتی میگفت با هم بردنتان انگار تمام این سالها میدانستم تنها نبوده ای
که عمو صادق با تو بوده که تنهایت نگذاشته خوش به حالت خوش به حالش
می دانی من تمام عمرم در انتظار این بوده ام که تو در کنارم باشی, که من کنارت باشم
یافتم ات در خیابان در فریاد در آتش یافتم ات خنده ات را دیدم پدر
انگار حاصل خونت خونتان را میدیدی و میخندیدی انگار می دانی که ما این بار پیروز می شویم
می دانی پدر اینبار در سالگردت شادم شادم پدر
این خونها که خنده زند
جانها که شعله کشد
خورشید فردای ماست
1 comment:
یک سال پیش از آنکه بمیرد، آیتالله خمینی دو فتوای مهم صادر کرد: فتوای قتل سلمان رشدی و فتوای قتل زندانیان سیاسی در ایران. از این دو فتوا، یکی عملی نشد و همه از آن باخبرند، دیگری اجرا شد و سالها کسی از آن حرفی به میان نیاورد. خمینی اعتقاد داشت برای اینکه ملاها بتوانند استقلال کافی برای ادارهی ایران داشته باشند، باید مانع از دخالت و تاثیر قدرتهای خارجی در ایران شد. از نظر او بهترین روش برای اینکار، ایجاد بحران در بیرون از مرزهای ایران بود تا کسی فرصت نکند به درون این قلمرو جغرافیایی نگاه کند. این همان روشی است که جانشین خمینی، آیتالله خامنهای ادامه میدهد. فتوای قتل زندانیان سیاسی، با کشتار نزدیک به پنج هزار نفر زندانی سیاسی اجرا شد، زندانیانی که سالها در زندان بودند و حاضر نبودند دست از آرمانشان بردارند. آنها را در گورهای دستهجمعی در گورستانی خارج از تهران دفن کردند. جنگ به پایان رسیدهبود که اخبار کشتارها، با پچپچهها دهان به دهان میگشت. من دوازده سالهبودم و دوچرخهی آبی رنگم همهی کوچهها را از بر بود. سعی میکردم با دوچرخهی «بیست»ام جلوی دوچرخهی «بیست و هشت» پیرمرد خوشپوش همسایه ویراژ بدهم، بیدستی راه بروم و لبخند محتاطش را بخرم. پیرمرد، سه پسرش را در شصت و هفت از کف داد. دیگر آن لبخند محتاط هم در کار نبود. گلهای بنفش کاغذی ریخته بر دروازهی خانهاش، آرام آرام پژمردند و پیرمرد، پیرزن، یکی پس از دیگری مردند. بعدها در دانشگاه دوستانی پیدا کردم که پدرهاشان در اعدامهای دستهجمعی کشته شدهبودند. یکی از آنها پسری بود که از تماشای خودش در آینه میترسید. از اینکه دست کسی به تنش بخورد واهمه داشت. شش ساله بود که پدر و مادرش را به جرم فعالیتهای سوسیالیستی با هم دستگیر کردند،مادرش یازده سال در زندان بود، پدرش در گورهای دستهجمعی دفن شد. از شش سالگی،خانه به خانه و دربدر زندگی کرده بود. آخرین سطر وصیتنامهی پدرش شعری از حافظ بود: «از کران تا به کران لشگر ظلم است ولی،از ازل تا به ابد فرصت درویشان است.» حافظ در آخرین سطر این وصیتنامه، پیش از آنکه کاتب را به جوخهی آتش بسپارند از امیدی حرف میزند که تاریخ شعر فارسی آن را روایت میکند. لشگر ظلم، از کران تا به کران را، مکان را تسخیر کردهاست، اما فاصلهی ازل تا به ابد یعنی زمان،تنها چیزی است که نمیتواند تسخیرش کند. امیدی که حافظ از آن حرف میزد، هربار با کاتبان این سطر در گورهای بی نشان تاریخ ایران دفن شد. زمان هرگز به آنها تعلق نداشتهاست. این متن میخواهد قصهی همین امید را روایت کند. امیدی که هرچیز ملموس را از آن سرقت کردهاند و برایش تنها چیزهایی ماندهاند که کسی نمیتواند آنها را بدزدد یا اشغال کند: مثل زبان یا ابدیت.
Post a Comment