Sunday, November 23, 2008

چهارم آذر سالگرد بیستمین سال اعدام بابامه


سلام
چقدر دلم می خواست یه روز برات نامه بنویسم
چقدر دلم میخواست الان اینجا بودی
چقدر دلم میخواست یه عکس دوتایی من وتو ازت داشتم مثل همونا که با سعید داری
چقدر دلم میخواست بدونم 20 سال پیش همین موقع به چی فکر میکردی
فکرت کجا بود به منم فکر میکردی؟
فکر میکردی ما من و سعید بعدا چه شکلی میشیم؟چی کاره میشیم؟
همیه نامه شد حرفای من خودت چطوری؟ خوش میگذره؟
راستی مامان حالش خوب نیست هواشو داشته باش
دوست دارم پسرت

Friday, November 14, 2008

وا بدی وا دادیاااا

فکر میکنی در چه حالیم خرابم خراب
می دونی چیه یه کل کلیه بین من و خدا فکر کنم با من دعواش شده
اوضاع داره هر روز بدتر میشه این سری یه بدبختی سرم اومده که
واقعا عاشقی یادم رفته
ولی می دونی چیه تحمل آدم یه حدی داره از حدش که گذشت دیگه
سختی نداره بی خیال میشی هر اتفاقی که بیوفته میگی به درک
فکر میکردم منم اینجوری شدم اما باید این یکی رو هم تحمل کنم
دلم پره گیجم
مغزم کار نمیکنه هر چند قبلا هم زیاد کار نمیکرد دارم اولین نشانه های
جنون واقعی رو تو خودم میبینم زیاد
خندم میگیره از این زندگی پرماجرا

Friday, November 7, 2008

برگشتم

چقدر اینجا خاک گرفته چند وقته اینجا رو وا نکرده بودم
دیگه تو صنف کله پز ها هم راهم نمی دن بدجوری کفگیرمون به ته دیگ خورده
تو این همه مدت که اینجا نمی نوشتم همه حرفامو با یه نفر می زدم اصلا دلم
نمی خواست با کس دیگه حرف بزنم واسه همین دکون و بستم رفتم دنبال بنایی شهرستان
شاید یه پول پله ای جور کنم
اما اون یه نفر رفت حرفای منم با خودش برد حالا من موندمو یه عالمه حرف نگفته
یه عالمه تنهایی
گفتم دیگ و کاسه و ملاغه رو جمع کنم ببرم شهرستون از تهرون لجم میگیره
همونجا دکون و وا میکنم
اما اینجا رو چقدر خاک گرفته مثل دلم