دوباره چهارم آذر دوباره من و تو و دلتنگی
انگار همین دیروز بود که تلفن زنگ خورد
پسرک کوچک شش ساله که حتی در کوچکی هم غمهای بزرگ را میفهمید, برادرم
جواب تلفن را داد, ای کاش هیجوقت جواب آن تلفن را نمی دادی برادر, ای کاش
هیچوقت هیچ تلفنی زنگ نمی خورد
می دانی تمام این سالها ترا که میدیدم ته دلم قرص میشد که تو هستی که تو آن تلفن لعنتی
را جواب دادی و تاب آوردی
ای کاش هیچ وقت یادت نماند که در آن تلفن چه شنیدی
ای کاش فراموشش کنی
چقدر خنده ات شبیه خنده اش است خوش به حالت
باز هم من وتو و این دلتنگی بی پایان
3 comments:
برای برادرم که دل گرمی همیشگی ام بوده
تو دنیای منی و بیشتر از همه روز ها بیشتر از همه لحظه ها
تو برادر
تویی که این همه سال بهترین برادر دنیا بودی برای من
ک سال پیش از آنکه بمیرد، آیتالله خمینی دو فتوای مهم صادر کرد: فتوای قتل سلمان رشدی و فتوای قتل زندانیان سیاسی در ایران. از این دو فتوا، یکی عملی نشد و همه از آن باخبرند، دیگری اجرا شد و سالها کسی از آن حرفی به میان نیاورد. خمینی اعتقاد داشت برای اینکه ملاها بتوانند استقلال کافی برای ادارهی ایران داشته باشند، باید مانع از دخالت و تاثیر قدرتهای خارجی در ایران شد. از نظر او بهترین روش برای اینکار، ایجاد بحران در بیرون از مرزهای ایران بود تا کسی فرصت نکند به درون این قلمرو جغرافیایی نگاه کند. این همان روشی است که جانشین خمینی، آیتالله خامنهای ادامه میدهد. فتوای قتل زندانیان سیاسی، با کشتار نزدیک به پنج هزار نفر زندانی سیاسی اجرا شد، زندانیانی که سالها در زندان بودند و حاضر نبودند دست از آرمانشان بردارند. آنها را در گورهای دستهجمعی در گورستانی خارج از تهران دفن کردند. جنگ به پایان رسیدهبود که اخبار کشتارها، با پچپچهها دهان به دهان میگشت. من دوازده سالهبودم و دوچرخهی آبی رنگم همهی کوچهها را از بر بود. سعی میکردم با دوچرخهی «بیست»ام جلوی دوچرخهی «بیست و هشت» پیرمرد خوشپوش همسایه ویراژ بدهم، بیدستی راه بروم و لبخند محتاطش را بخرم. پیرمرد، سه پسرش را در شصت و هفت از کف داد. دیگر آن لبخند محتاط هم در کار نبود. گلهای بنفش کاغذی ریخته بر دروازهی خانهاش، آرام آرام پژمردند و پیرمرد، پیرزن، یکی پس از دیگری مردند. بعدها در دانشگاه دوستانی پیدا کردم که پدرهاشان در اعدامهای دستهجمعی کشته شدهبودند. یکی از آنها پسری بود که از تماشای خودش در آینه میترسید. از اینکه دست کسی به تنش بخورد واهمه داشت. شش ساله بود که پدر و مادرش را به جرم فعالیتهای سوسیالیستی با هم دستگیر کردند،مادرش یازده سال در زندان بود، پدرش در گورهای دستهجمعی دفن شد. از شش سالگی،خانه به خانه و دربدر زندگی کرده بود. آخرین سطر وصیتنامهی پدرش شعری از حافظ بود: «از کران تا به کران لشگر ظلم است ولی،از ازل تا به ابد فرصت درویشان است.» حافظ در آخرین سطر این وصیتنامه، پیش از آنکه کاتب را به جوخهی آتش بسپارند از امیدی حرف میزند که تاریخ شعر فارسی آن را روایت میکند. لشگر ظلم، از کران تا به کران را، مکان را تسخیر کردهاست، اما فاصلهی ازل تا به ابد یعنی زمان،تنها چیزی است که نمیتواند تسخیرش کند. امیدی که حافظ از آن حرف میزد، هربار با کاتبان این سطر در گورهای بی نشان تاریخ ایران دفن شد. زمان هرگز به آنها تعلق نداشتهاست. این متن میخواهد قصهی همین امید را روایت کند. امیدی که هرچیز ملموس را از آن سرقت کردهاند و برایش تنها چیزهایی ماندهاند که کسی نمیتواند آنها را بدزدد یا اشغال کند: مثل زبان یا ابدیت.
این را که می خواندم یاد تو افتادم
http://mohsenemadi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=489:2010-08-17-09-41-55&catid=9:---
از کران تا به کران لشگر ظلم است ولی،از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
Post a Comment