Wednesday, February 21, 2007

تو گمان مبری مغلوب ام ای دوست

روزگار ای شاهد ویرونی ما
خشم وقهرت باعث حیرونی ما
تا حالا شده یه جایی گیر کنی که لز هر وری بری به بن بست برسی؟
گیر کردم هر چی به خودم میگم ول کن بزن به بی خیالی نمیشه انگار یه چیزی که از هم پاشید دیگه کاریش نمی شه کرد
کسایی که همه ی زندگیم هستن همشون داغونن هر کدوم یه جوری رفتن تو خودشون و دارن از تو از هم می پاشن
خانواده عجب چیز عمیق و عجیب و مزخرفیه آدم ناخواسته واردش میشه و تمام عمر بهشون وصل میمونه خوب یا بدش
رو کاری ندارم اما دیدن ناراحتی افراد خانواده واقعا قابل تحمل نیست
نمی دونم رضای کوچولوی خونه ی ما چه جوری اینهمه اتفاق رو برای خودش حل می کنه اما اینکه هر روز می بینم گوشه
گیرتر میشه خیلی عذابم می دهد
مادر مادر مادر این یکی از همشون سخت تره مادرم هر روز پیرتر میشه شکسته شده نمیتونم نگاهش کنم و جلوی بغضم رو بگیرم
بماند
به قول سعید خان داداشم ما همه چیز بودیم جز این که بچه ی طلاق باشیم که اونم 1 ماه شدیم
ای فلک بس کن دیگه آتیش نسوزون
روی زخمامون دیگه نمک نپاشون

1 comment:

Anonymous said...

سلام پسر عزیزم
زیاد دیدن. تنهابا قلبی بزرگ سودی دارد.
وقلم قداستی اسمانی به تن زیبنده بایدش.هرگاه نوشتن تنهاهوسی نبوده باشدش.
وهرگز فراموشت نباشد.طوفان قرزندان ناهمگون را ابستن است.انانی که روشن میسازند به هنگام شعله کشیدن.هر چند خاموش.
و امید ای برادر همزاد تلاش . ما را با تو نسبتی است . نکند فرزندانم را فراموش کنی. ما را با تو عهدی بوده است.نه؟ زیاده نمی خواهم .به همانقدر که مدیونی. میدانی جقدر؟