خونه خالی خونه غمگین
خونه سوت و کور بی تو
مامانم تو بیمارستانه تا حالا اینجوری ندیده بودمش خسته است بیشتر از تمام این سالها که تحمل کرده خسته است
دیروز وقتی تو اورژانس بیمارستان گفتن باید بره ای سی یو دلم ریخت برای اولین بار احساس بی کسی کردم
مامانم تمام تکیه گاه ام تو زندگیه
امروز دکتر گغت فردا مرخصه دلم میخواد گریه کنم اما الان نه وقتی اومد خونه میرم یه جا تا جایی که می تونم گریه می کنم
این روزا خیلی چیزا رو فهمیدم با اینکه اصلا خوشایند نبودن اما واقعیت های اطرافم بودن
بزرگ خونمون فردا میاد همین
1 comment:
همه چیز همینطوری نمی مونی دایی علی ! عادت میکنیم . عادت میکنید . عادت میکنند ! آمين
Post a Comment